اول دلم لک زده بود که بتوانم دبیرستان را تمام کنم و به دانشگاه بروم.

بعد داشتم می‌مردم که دانشگاه را تمام کنم و سر کار بروم.

بعد آرزویم این بود که ازدواج کنم و بچه‌دار شوم.

بعد همیشه منتظر بودم که بچه‌هایم بزرگ شوند و به مدرسه بروند و من بتوانم دوباره مشغول کار شوم.

بعد آرزو داشتم که بازنشسته شوم .

و حالا دارم می‌میرم که یک دفعه متوجه شدم :

اصلاً یادم رفته بود زندگی کنم! »

شاد باشیم و احساس خوشبختی را به "اگر"هایمان موکول نکنیم، زیرا "اگر"ها پایان ناپذیرند !

باربارا دی آنجلس

لحظه‌های ناب زندگی


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها